آه حسرت
برادرکوچکم دلتگتم دلتنگ تو بدون هیچ اما و اگری خیلی وقت است که هستی ولی دیگر رنگ و بوی بودن قدیم را نمیدهی میخواهم بنویسم از دلتنگی هایم از دوست داشتن هایم از گلگی هایم می دانم تو بی تقصیری در این دنیای مزخرف تمام تقصیرها را من به گردن می گیرم این دنیا دنیایی شده برایم که در کنار زندگی شخصی ام خط قرمزی وارد شد بر کودکی هایم ...
کاش بر میگشتیم به 10 نه 15 سال پیش چقدر دنیا زیبا بود چقدر ما خوب بدیم چقدر ما ساده بودیم می گفتیم می خندیدیم لی لی می کردیم و به در و دیوار می خندیدیم آن روزها فاصله معنی نداشت جالب است آن روزها وسیله ارتباطی کم بود ولی فاصله ها خیلی کمتر اما این روزها که به قول بزرگان عصر تکنولوژی است فاصله ها زیادتر... کاش دستت را به دستم میدادی تا در گذر تاریخ سفر می کردیم و بر میگشتیم به کودکی مان همانجا توقف می کردیم
تو بچه بودی من کوچک بودم مادر شاداب بود پدر مریض نبود برادرها شاد بودند خواهر غصه نداشت و تنها دغدغه یشان درسهایشان بود و رفع تجدیدی هایشان... کاش تمام غم و غصه در همان تجدیدی ها خلاصه می شد کاش تنها غصه من نداشتن عروسکی زیبا و نوبود کاش مثل قدیم به عروسک و لباسهای دختر عموحسادت می کردم ولی همه چز سرجایش بود همه چیز آرام بود مادر، پدر، خانواده ... وای که چقدر دیر فهیدم خیلی وقت است آرامش تمام شده آن روزها اوضاع مالی مان بد بود ولی چقدر خوب بودیم یادم است بعضی شب ها نان نداشتیم ولی شاد بودیم اما .... اما اکنون همه چیز داریم ولی هیچی نداریم مشکل مالی نداریم و لی دل خوش هم نداریم ..... کنار همیم ولی به اندازه فرسنگها از هم دوریم... کاش دنیا جور دیگر نوشته می شد کاش آخرش هم مثل اولش بود ... کاش.... لعنت به بزرگ شدن